سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هدیه آسمونی

تلخ و شیرین

همه روزهای بزرگ شدن پسرم شیرین نیست! مثل این یکی دو روز که اتفاقای تلخ میفته! افتادن از پله و لیز خوردن توی حموم! دلم کباب شد وقتی دیدم پیشونی گلم کبود شده و درد می کنه. بمیرم الهی کلی گریه کرد و من فقط بغلش کرده بودم و نوازشش می کردم. حتی وقتی بهش شیر دادم هم داشت هق هق می کرد. اما اون گریه شوزناک خیلی زود تموم شد و نفش مامان معصومانه خوابید! امروز هم که برده بودمش حموم و از شوق آب بازی توی حموم دوید و باز لیز خورد و زد زیر گریه! البته آب بازیاشو کرده بود و داشتیم میومدیم بیرون! اما طفلی آخرش براش خوب تموم نشد.
13 بهمن 1391

هود همسایه!

دیروز ما رفته بودیم خونه مامان نرگس و بابا داریوش و تا شب هم اونجا بودیم. من و بابا هم چند ساعتی نبودیم. دیشب که می خواستن بخوابن صدای هود می اومده. فک می کنن صدای فن همسایه است که خاموش نکرده. کلی منتظر می مونن و بالاخره می بینن خبری از خاموش شدن این هود نیست! دوباره دقت می کنن می بینن انگار صدا نزدیکتر از خونه همسایه است و بالاخره بعد از جستجوهای کارشناسانه می بینن آقا سبحان مامانی جوجه گردون فرو روشن کرده و این صدا مال اونه! آخه از بس خونه خودمون روشن می کنه صداش برای من دیگه آشناست اما برای بقیه ...
1 بهمن 1391
1